رمان آن روی دیگر عشق فصل 2 و 3

ساخت وبلاگ

بعداز چند دقيقه سكوت

مسعود گفتم ميتونم يه خواهشي از ت بكنم

مسعود بگو ميشنوم

قضيه رو براش تعريف كردم باتعجب بهم نگاه كرد وگفت حالا براي چي من..به خاطر اين كه تو از اين قضيه باخبري و ميدوني من براي چي ميخوام اين كار رو بكنم

واقعا ا زش متنفرم ميخوام حالش رو بگيرم قبول كرد كه كمكم كنه

 

رو كردم وبهش گفتم دادشي يه چيزي بگم دعوا م نميكني ؟

گفت بستگي داره حالا بگو ببينم

گفتم قول بده

باشه تو بگو

قضيه صبح و براش تعريف كردم گفتم خيلي خواستم نزارم كمكم كنه ولي خيلي اسرار كگرد

مسعد گفت : اشكالي نداره خواسته كمكت كنه

رو كردم وبهش گفتم بيخود خواسته كمك كنه اعصاب برام نزاشته

خيال كرده كيه !

شخصيت و غرور آدم رو جلوي اون همه آدم خورد كنه بعد بايه كمك فك كرده ميبخشمش

بدون اينكه متوجه بشم اشك هاي بودكه ميامد

همين طور كه داشتم گله ميكردم

ديدم مسعد ميگه تو داري گريه ميكني ؟

اين رو گفت گريه ام شدت گرفت

يه هو ديدم تو بغل مسعود ام

هي سعي ميكرد منوآروم كنه ولي مگه ميشد

يه هو چونه ام رو آورد بالا ومن همين جور كه در حال گريه بودم ديدم داره تو چشمام نگاه ميكنه وبه صورت م داره زل ميزنه و صورت شو به صورت ام نزديك كرد

واز يه بوسه نشوند رو لب هام همين كارش باعث شد ديگه اشكي نريزم از حركتش شوكه شده بودم

ولي براي اولين بار احساس خوبي نداشتم

وبعد ديد م رفت وبا ليوان آب ميوه برگشت يكي رو دادبه دستم و گفت بخور تا فشارت بياد بالا

يخ يخي دختر

وبعد از خوردن آب ميوه دستم رو گرفت و گفت بيا بريم كه دير شد تو راه حرفي بينمون زده نشد و من آنقدر خسته بودم كه كيفم رو تو بغلم گرفتم و خوابيدم آخه عادت داشتم موفع خوابيدن عرسكم رو كه مامانم برام گرفته بود بغل ميكردم و ميخوابيدم ولي تو اون لحظه چون ديگه چيزي پيدا نكردم كيفم رو بغل گرفتم براي يه چند لحظه چشمم افتاد به مسعود كه داره باتعجب نگاه ام ميكنه ولي چون ديگه طاقت بيدار بودن رو نداشتم چشمام رو بستم و خوابيدم

تا اينكه با تكون هاي كسي بيدار شدم ديدم مسعدو ه ميگه پاشو رسيدم

 

رو كردم بهش گفتم بيا تو گفت كار دارم بايد برم مادرم همون لحظه رسيد وگفت مسعد جان مادر بيا تو استراحت كن گفت سلام خاله نه ممنون كا ردارم بايد برم مادرم گفت باشه بيا يه چند دقيقه بعد برو به اصرار مادرم اومد تو وبعد از خوردن چاي من كه خيلي احساس درد داشتم

نميدونستم باي چيه ؟ رفتم دست شويي ديدم بلهههههههههه

خيلي درد شديدي داشتم اومدم برم اتاقم كه ديگه چيزي نفهميدم فقط احساس كردم كسي منو نگه داشت چشمام رو باز كردم ديدم كه سرم به دستم ست

ديدم مسعود بانگراني داره نگاه ميكنه تا ديد من به هوش اومدم امد كنارم و گفت خوبي بهتري

گفتم من كجا هستم

گفت هيچي فشارت افتاده بود پايين

از حال رفتي

مامان اود بالا سرم گفت مادر خوبي گفتم خوبم الهه دورت بگردم مادر تو كه منونصفه جون كردي ؟

وقتب سرمم تموم شدبه كمك مادرم از تخت امودم پايين و سوار ماشين مسعود شدم سوار سشدم از شدت درد خوابم برد

رسيدم خونه كه مامانم ديد كه ناي راه رفتن ندارم خواست منو بغل بگيره كه مسعود نذاشت اومد جلو منو بغلش گرفت

همين طور كه توبغلش بودم منو برد اتاقم مادرم هم رفت به سمت آشپز خونه تا چيزي براي من درست كنه مسعود كه منورسوند به اتاقم منو گذاشت رو تختم و بهم گفت بيشتر مراقب خودت باش بونا جان . همين طور كه چشمام نيمه باز بود بهش نگاه ميكردم صورتم رو بوسيد و رفت ......

داشتم با بهار براي خودمون برنامه ميچيديم كه درس ها مون رو چه طوري بخونم كه زمان كافي داشته باشيم امتحان هامون داشت شروع ميشد وداشتي م براشون يه فكري ميكرديم

با بهار تصميم گرفتيم كه از ايم به بعد زودتر بيايم كتابخونه و بيشتر بمونيم

بعد از تموم شدن برنامه مون رو بهار كردم و گفتم راستي بهار داستانت به كجا رسيد

بهار- يه داستاني نوشتم كه خيلي خوب شده فكر نكنم كسي بتونه ايراد بگيره

رو كردم و بهش گفتم بهار يعني رو اين ج.حه خروس كم ميشه

بهار - فك كنم داستان رو دادكه بخونم همين جور كه مشغول خوندن بودم داستانش خيلي جذاب بود در همين حين بهار داشت توضيحاتي راجع به داستانش ميداد كه من اصلا حواسم بهش نبود كه يه هو با صداي تقريبا بلند صدام كرد و گفت بوناااااااااااا با تو ام كجايييييي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم هههمين جا

معلومه

بهار داستانت خيلي قشنگه پس فردا اين جوجه خروس آچمز ميشه

دوتايي به اين افكار شيطاني خنديديم

واقعا هم خنده دار بود

رو كردم به بهار گفتم از الهه و آرام چه خبر نيومدن كتابخونه

گفت چرا خبردارم امروز كلاس دارن بعداز ظهر ميان گفتم پس تا اونا بيان بيريم درس بخونيم كه اين ها بيان ديگه درس مرس تعطيل ميشه ميشناسيشون كه

بهار هم خنده اي كرد و گفت آره ميشناسمشون ......

 

****

اون شب خيلي دير خوابيدم داشتم درس هام رو ميخوندم استرس بدي داشتم

به خاطر همين سعي كردم بادرس خوندن كمش كنم

همين جور كه مشغول خوندن بودم يه هو فكرم رفت سمت علي نميدنم براي چي ؟

آخه من نسبت بهش هيچ حسي نداشتم

برام شده بود يه سوال براي چي در برابر اين همه بلايي كه ماد ير اين آورده بودم انگار نه انگار .....

ولي بي خبر از اين كه قراره چه اتفاقي بيوفته .....

 

سعي كردم ازفكرش بيام بيرون ديگه داشتم خسته ميشدم چشما م باز نميشد

نگاه به ساعت كردم ديدم 3:30صبحه سرم گذاشتم رو بالش ديگه چيزي نفهميد

خواب بودم كه با صداي اذان ازخواب بلند شدم پاشدم وضو گرفتم

نماز خوندم سرم رو به سجده گذاشتم شروع به دعا كردن كردم

نميدنم تو اون لحظه يه بغض بدي گلوم رو گرفت يه هو زدم زير گريه بي دليل

خودمم نميدونستم براي چي دارم گريه ميكنم ولي هرچي بود بهم آرامش داد

ديگه هر كاري كردم خواب ام نميومد شروع كردم به درس خوندن كهئ چشمم افتاد به ساعت ديدم ساعت 7 صبح شده

بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه تا صبحونه رو آماده كنم كتري پر آب كردم گذاشتم رو گاز وبعد رفتم يخچال رو باز كردم پنير وكره و مربا رو رو ميز گذاشتم چاي رو دم كردم و رفتم تا حاضر بشم وسايلم رو جمع كردم و حاضر شدم

 

امدم تو آشپز خونه ديدم نون نداريم آخه من عادت داشتم صبحونه نونش تازه باشه به هم ميچسبيد پاشدم رفتم بيرون دوتا بربري گرفتم و امدم

ديدم مامانم تو آشپزخونه ست رفت واز پشت بغلش كردم با ديدن من تو اون حات تعجب كرد گفتم چيه مگه ...

خورفتم نون تازه گرفتم خو مامانم رو كرد و بهم گفت دارم ميبينم ولي تعجب من از اين كه از تو بيعده بري صبح كله سحر نون بگيري رو كردم گفتم ماماننننننن داشتيممممممم خنديدم وگفتم خوب ديگه يه وقتاهايي پيش مياد شوما زياد جدي نگير مامانم خندهد اي كرد وگفت ميدونم ..

 

صبونه ام رو خوردم و داشتم آماده ميشدم كه برم كتابخونه

ديدم بنيانين خوابه رفتم سمتش يه بوسش كردم همين كه بويژسش كردم ديدم چشماشو باز كرد

باهمون دستاي كوچولوش منو تو بغلش گرفته منم بغلش كردم و دوتا ماچ اس كردم همين جور كه تو بغلم بود بردمش پيش مامانم گفت مامان اي زلزله تون رو بگيريد كه من ديرم شده مكامانم خندهاي از سر تمسخركرد و گفت آخي بميرم توكه اصلا از اين كارا بلد نيستي من يه قيافه اي مظلومانه به خودم گرفتم مو گفتم مامان من اصلا نميدانم شيطنت را با چه تي مينويسنش من به ساكتي صدا از ديوار در مياد اما از من نه من همشو تكذيب ميكنم

مامان گفت تو راست ميگي گفتم.... به هر حال ديگه .... ولي خداي تو شيطنتون بودم زييييييييييييييياددددد به مامانم گفتم غذا رو اگه ميشه خودتون بياريد

نه نميتونم بونا خودت كه ميدوني بنيامين رو چي كارش كنم بعدشم امروز وقت دكتر داره مه واكسنش رو بزنه

ميدم مسعود مياره اون كه مسيرش اون طرفيه آخه اون بعد از كارش ميره باشگاه كه نزديك كتابخونه ست

ديدم چاره اي ديگه اي ندارم زبوني يه باشه اي گفتم و

تو دلم اصلا دوست نداشتم مسعدو رو ببينم

با اين كه با هاش راحت بودم اما ديگه نميخواستم ببينمش وارد كتاب خونه شدم كه با يه صداي برگشتم به عقب .....

 

 

ديم آقاي شريفيه با يه قيافه اي جدي اهمراه با اعصبانيت

رو كردم بهش گفتم با من كاري داشتييد با يه صداي كه تتقريبا بلند بود گفت مگه غير از شما كس ديگه اي هم هست

ديگه ساكت شدم منتظر بودم ببينم كه چي ميگه

 

ببينيد خانوم دانش چند تا از بچه هاي سالن از دست شما اعتراض كردن چشمانم چهار تا شده بود....

خدايا من كه كاري نكردم اين چي ميگه ....

رو كرد و بهم گفت اين بار تذكر دادذم ولي سري بعد به مدت يك هفته نميتونيد از كتابخونه استفاده كنيد

ديدم ديگه ساكت نموندم

شروع كردم گفتم ببخشي آقاي شريفي اولا اين كه من هيچ وقت تو سالن حرف نميزنم و اگه هم حرفي داشته باشم اين قدر ميفهمم كه بايد برم بيرون

اون قدر جديت تو حرف هام بود كه ساكت شد

وديگه حرفي نزد

من گفتم همه بچه هاي تو سالن منو ميشتاسن وميدونن كه من آدم كم حرفي ام

بدون هيچ حرفي رفتم بالا ولي از نگاه ش معلمو بود خوشش مياد رو اعصاب من پياده روي كنه

تودلم گفتم خدا امروز رو به خير كنه ....

 

 

وقت ناهار شد ديدم محمد ي امد بالا و منو صدا كرد فت خانوم دانش پايين با شما كار دارن گفتم بهار فك كنم مسعوده ميشه تو بري غذارو ازش بگيري من نميخونم ببينمش

بهار رو كرد و گفت تا كي ميخواي ازش فراركني گفتم بهار ازسر اون قضيه كه صورت رو بوس كرده د يگه روم نميشه ببينمش

تو رو خدا تو برو

بهار به اجبار قبول كرد رفت پايين و غذارو گرفت واومد بالا

ديدم قيافش تو هم رفته شده گفتم بهار چيزي شده

با همون قيافه رو كرد و بهم گفت از اين به بعد خودت برو پايين و غذا تو بگير من همين جور متعب داشتم نگاهش ميكردم كه ......

با حالت تعجب داشتم به بهار نگاه ميكردم همين جور كه داشت ميرفت سمت سالن رفتم جلوش رو گرفتم بهار خواهش ميكنم بگو چي بهت گفت كه اين قدر ناراحت شدي

ديدم رو كرد و بهم گفت حالا بيا بريم يه چيزي بخوريم بهت ميگم

قول دادي ؟

باشه ميگم

بعد از تموم شدن ناهارمون روكردم و بهش گفتم قولت كه يادت نرفته

خنده اي كرد گفت نه پس بلند شو بريم لابي برا تعريف كنرفتيم سمت لابي

يه جا پيدا كرديم نشستيم گفتم بگو ميشنوم

قبل از اين كه شروع كنه بگه چي شده گفت بونا يه سوال چرا با مسعود اين طوري رفتار ميكني ؟

رو كردم وبهش گفتم تو بگو بهت چي گفت ميگم

بهار- وقتي رفتم پايين اولش حواسش به من نبود ولي تا منمو ديد تعجب كرد

و كاملا از قيافه اش ميشد فهميد كه چقدر شوكه شده فك كنم انتظار نداشت كه منو ببينه

با لحني كه توش جديت بود رو كرد و بهم گفت

خود بونا كجاست چرا خودش نيومد پايين نميتونست بياد خودش غذا شو بگيره

؟؟

هيچي نگفتم فقط سكوت كردم

بعد از اين كه غذارو. ازش گرفتم بهم گفت بهش بگيد از اين به بعد خودش بياد پايين دوست ندارم كس ديگه اي بياد نارحت نشين ولي كلي گفتم

رئ كردم به بهار گفتم تموم شد همين بود

اره

حالا نوبت توست كه بگي براي چي اين جوري رفتار ميكني

فقط قول بده بين خودمون بمونه

باشه مگه تا الان غير از اين بوده

نه ولي همين جوري گفتنم

شروع كردم به تعريف كردن از اونجا كه اون روز با شريفي بحث ام شد منم باحالت گريه از كتابخونه زدم بيرون

ديدم گوشي ام داره زنگ ميخوره كه ديدم مسعود داره زنگ ميزنه

واقعا حوصلش رو نداشتم

ديدم ول كن نيست

جواب دادم متوجه حالم شد و بهم گفت كجايي بگو من ميام دنبالت به سختي بهش گفتم دم كتابخونه اغم چون واقعا قادر به حرف زدن نبودم

بعد از 5 دقيقه رسيد اصلا متوجه حظورش نشدم

كه صدام كرد

واقعا از ديدن قيافه ام تعجب كرد ه بود منو برد يه جاي دنج و بعد اومد كنارم نشست و گفت نميخواي بگي چي شده نميتونستم حرف بزنم بغض بدي راه گلوم رو بسته بود

كه يه هو احساس كردم تو بغلش ام كه سعي داره منو آروم كنه

ولب بي فايده بود كه يه هو چونه ام و گرفت بالا مزل زد تو چشمام كه يه لب هاشو گذاشت رو لب هام

از حركتي كه كرده بود واقعا شوكه شده بودم زبونم بند اومده بود

بعد از چند دقيقه سكوت رو كرد وبهم گفت بيا برسونمت خونه اره دير ميشه

تو را ه هم سكوت محض بود

وقتي رسيديم دم خونه به اسرار مادرم اومد بالا

اين قدر عصبيي بودم كه مكتوجه دردي كه داشتم نشده بودم تا اومدم برم اتاقم ديگه چيزي نفهميدم كه منورسوندن بيمارستان وبعد از وصل سرم اومدم خونه

همين

ديدم بهار داره با تعجب نگاه ميكنه نگاههش نگاه عادي نبود معتا داشت رو كردم بهش گفتم بهار توكه منوميشناسي من اهل اين جور چيزها نه بودم نه هستم

با خندهاي كه رو لب هاش داشت بهم گفتم ميشناسمت

پس چرا اين جوري نگاه ام ميكني

يه سوال

بپرس

ناراحت نميشي

نه

نكنه مسعود به تو علاقه داره ؟؟؟؟؟؟

چشمانم 4تا شده بود بعار چي ميگي حالت خوبه من به مسعود به چشم برادر نگاه ميكردم ولي با كاري كه كرده ديگه بهش اعتماد ندارم وفقط ميتونم با هاش يه نسبت فاميلي داشته باشم

بهار- ولي بونا سعي كن كاملا عادي باهاش رفتار كني وكامال بي تفاوت ويواش يواش رفتار ت رو عوض كن چون به اين شدت هم خوب نيست

بدتر ميشه

باشه ممنون از راهنماييت ولي بهار وافعا سبك شدم

اي كاش زودتر بهت ميگفتم

خيله خوب تا نيومدن بهمون گير بدن پاشوبريم توسالن

بهار بونا بله ولي خودمونيم ها يه عروسي ميافتاديم ها خسيس

تا اومدم بگيرمش در رفت گفت ام من تو رو تنها منيبينم رو كرد و بهم گفت حالا ..

همين جور كه سرم به درس بود ديدم ساعت 8 شده رفتم سمت بهار ديدم حواسش نيست

گفتم بهترين موقيعت براي تلافي يه ازپشت بهش نزديك شدم وگفتم داشتي چيكار ميكردي يه هوبرگشت سمتم وگفتم خدابگم چي كارت كنه داشتم سكته ميكردم گفتم حقته گفت تلافي بود يه چيز تو همين مايع ها حالا زياد غر نزن پاشو بريم دير شد وسايل مون رو جمع كرديم همين كه امديم از پله ها پايين يه هو چشمم افتاد .....

همين جور كه با بهار داشتيم از پله ها مي آمديم كه يه چشمم افتاد به مسعود كه نزديك كتابخونه داره با دوستاش حرف ميزنه رو كردم به بهار گفتم : اين يه دونه رو كم داشتم حالا چيكاركنم اصلا نميخوام ببينمش يا باهاش رو در رو بشم

بهار- يه راه حل بگو ميشنوم

بيا خودتو بزن به بي خيالي البته منظورم اين كه يه جوري وانمود كن كه اصلا نديديش

بهار اگه متوجه من شد چي ؟

خوب بشه قرار نيست كه تو از دستش فرار كني ؟

بعدش هم كاملا عادي رفتار كن

باشه فط خيلي ميترسم

بونا لولو خورخوره كه نيست

همين جور كه سعي ميكردم يه جوري رد بشم كه منو نبينه

همين كه اومدم بريم احساس كردم يكي داره صدام ميكنه خانوم دانش يه لحظه برگشتم وديدم شريفي

تو دلم گفتم گل بود به ♫♪♥دانلود فیلم و سریال های جدید♥♪♫ ...

ما را در سایت ♫♪♥دانلود فیلم و سریال های جدید♥♪♫ دنبال می کنید

برچسب : جک های خفن"جک های جدید"جک رشتی"جک ترکی"جک قزوینیرمان های عاشقانه"رمان ای احساسی"رمان های کوتاه"رمان های بلند"رمان عاشقانه"جک های اصفهانی"اس ام اس های منانسبتی"اس ام اس های سرکاری"اس ام اس شبانه", نویسنده : ☼₰ϻόᶎдħḝᵯ₰☼ amoreza بازدید : 673 تاريخ : سه شنبه 15 مرداد 1392 ساعت: 0:27