رمان آن روی دیگر عشق فصل 4و5 پایان

ساخت وبلاگ

با بهار داشتيم به سمت پله ها ميرفتيم تو دلم خوشحال بودم براي اينكه امروز همه يه جورهايي حال شو داشتن ميگرفتن ..

رو كردم به بهار گفتم بهار بيا بيا بريم يه چيزي بخوريم فقط يه لحظه بيا بريم من اين كتاب رو تحويل بدم بريم رفتم به قسمت امانات كتابخونه

كتاب رو از كيفم بيرون آوردم راستش دلم نميخواست كتاب رو تحويل بدم همين جور كه داشتم بهش نگاه ميكردم گذاشتمش رو ميز گفتم بفرماييد اين كتاب رو تحويل آوردم

كتاب رو از رو ي ميز برداشت و بهش تاريخي كه پشت كتاب نوشته شده بود نگاهي كرد با يه لهني كه توش عصبانيت باشه گفت خانوم اين چه وضعشههههه يعني چي شما وقتي كتاب ميگيريد نگاه به تاريخ برگشت كتاب نميكنيد سهل انگاري هم حدي داره ..

من كه ديگه ماتم برده بود ديدم اين جوري نميشه كه بهش اجازه بدم هر چي دوست داره به من بگه

تمام جرات ام رو جمع كردم وگفتم ميشه تاريخ پشت كتاب رو ببينم

كتاب رو داددستم رو گفت بفرماييد خودتون ببينيد !

تاريخ پشت كتاب رو ديدم و ازش پرسيدم ببخشيد آقاي شريفي اممروز چندمه

براي چي ميخواهيد اگه براي مبرا شدن از كاري كه كرديد ميخواهيد هيچ فايدهاي نداره

منم با يه لهن جدي گفتم شما بگيد

گفت امروز 12 ست

ديدم تاريخ تحويل كتاب 14 ست دهن ام وا مونده ود

اولش فك كردم اشتباه ديديم

بعد ديديم نه

كاملا درسته

رو كردم و بهش گفتم ببخشيد آقاي شريفي تاريخ امروز 1 2 است

تاريخ پشت كتاب 14 است

يعني من دو روز جلوتر كتاب رو آوردم وفك نميكنم كه اين معني اش سهل انگاري باشه

كتاب رو از دستم به يرعت گرفت و ديدد

و با يه لهني كه توش معذرت خواهي باشه گفت

ببخشيد خانوم دانش حواسم نبود اين قدر سرم شلوغخ متوجه اين موضوع نشدم

ولي شما هم بايد هميشه كتاب هارو سر وقت بياريد تحويل بديد

من و كه ديگه كاردئ ميزدي خونم در مي آمد

كم مونده بود بزنم دكورشو بيارم پايين

به خودم مسلط شدم وگفتم حتما كتاب از گرفت

منم بدون اين كه نگاهش كنم از ائن جا زدم بيرون تو دلم هم هرچي فحش بلد بودم نثارش كردم ...

رفتمم سمت بهار كه ايستاده بود تا من بيام

يه نگاهي بهم كرد و گفت چيزي شده قضيه رو براش تعريف كردم و گفتم بيچاره مشكل داره بنده خدا با خودش درگيره

يه چشمم افتاد به ساعت گفتم بهار من برم نمازم رو بخونم الان ميام بهار هم گفت من ميرم يه چيزي براي جفت مون بگيرم ميام گفتم باشه برو

 

 

***

نمازم رو خوندم و ديدم بهار نشسته تولابي كنارش نشستم ديدم دو تا شير كاكاو و كيك گرفته باهم خورديم و وبعد به سمت سالن رفتيم درس خونيدم

وبعد از چند ساعت به قول خودمون خر زدن رفتم پيش بهار رو گفتم بهار بيا بريم امروز واقعا خسته شديم

 

وسايلمون رو جمع كرديم رفتيم پايين

 

 

 

كه يه هو يكي صدام كرد وگفت خانوم دانش يه لحظه برگشتم ديدم داره منوصدا ميكنه و باهام كارداره رفتم پيشش هنوز از دستش ناراحت بودم

كه گفتم بفرماييد با من كاري داشتيد

بله

خواستم بگم اگه ميشه فلش رو فردا بيلريد كه من اطلاعات رو بهتون تحويل بدم سرم رو انداختم پايين و گفتم ممنون مرسي نيازي نيست خودمون يه كاريش ميكنيم

 

يه لحظه نگاه ام افتادبهش كه ديدم داره ميخنده

از خنده اش تعجب كردم كه انگار متوجه تعجب من شده باشه گفت ببخشيد خانوم دانش وقتي ناراحت ميشيد خيلي بامزه ميشيد يعني رفتارتون هم جالب ميشه تو دلم گفتم همين مونده بود كه اينم راجع به من نظر بده خدا به خير بگذرونه از فردا برنامه پيادهروي رو اعصاب من ميذاره خدا به من رحم كنه با يه آدم ديوانه طرف شدم ؟

رو كرد و بهئمن گفت نياز كه هت به هر حال شما به اين اطلاعات نياز داريد پس فردا يادتون نره

مجبور شدم قبول كنم .....

رفتم سشمت بهار باهم به سمت در خروجي رفتيم وبعد تو راه كلي حرف زديم منم قضيه رو براش تعريف كردم باهم كلي اداشو در آورديم كه يه هو ديديم از كنارمون رد شد آخه تو فرهنگ سرا بوديم وداشتيم به سمت در خروجي فرهنگ سرا ميرفتيم با بهار اولش تعجب كرديم بعد پرتي زديم زير خنده اين قدر خنديديم كه اشك از چشمام اومد آخه هر وقت كه خيلي ميخنديدم از چشمام اشك ميامد با بهار سعي كرديم جلوي خنده مون رو بگيريم بعد از چند دقيقه سكوت رو كردم و به بهار گفتم خدا فردا رو به خير كنه

بيخال اكشال نداره اين همه اون اعصاب ما رو خورد كرد يه بار هم ما اعصاب ائن رو خورد كنيم

هميشه شعبون يه بار هم رمضون

 

نزديك كوچه مون شديم واز بهار خداحافظي كردم و رفتم خونه

زنگ و زدم مامان در و بازكرد و منم وارد خونه شدم كه ديدم چند تا برگه دست بنيامينه كه داره اون هارو به صورت كاملا حرفهاي هم زمان هم تف مالي ميكنه وهم مچاله

تو دلم گفتم خدا يا برگه هاي من نباشه كه من تحمل ندارم

همين جور كه نزديك شدم ديدم بله برگه هاي منه چند تا از ورق هايي كه مربوط به جزوه يكي از درس هام ميشد رو تف مالي كرده بود

از طرفي تو مرام ما دست رو بچه دراز نميسه پس مجبور شدم خود خوري كنم برگه هايي رو كه از دستش قصر در رفته بودن رو برداشتم بعد رو كردم و بهش گفتم بچه بد !

هنوز چند قدمي نرفته بودم كه احساس كردم يكي پاچه شلوارم رو گرفته برگشتم ديدم بنيامينه ..

هميچين نگام كرد طاقت نياودم سريع كنارش نشستم با همئن زيبونبچگيش گفت آژي ببشيد منم سريع بغلش كردم وگفتم قربون دادشي ام برم من ولي ديگه اين كار رو نكن بشه قول

قول ديه نميكنم ديدم نگاهش يه جوريه كه گفت آژي تو با من بازي نميكني

همين طوري كه تو بغلم بود با اين كه خسته بودم ولي هنوز انرژي داشتم گفتم دادشي با يه بازي هيجاني موافقي برق شادي و شرارت از چشماش به وضوح ديده ميشد سريع بردمش اتاقم بعد از تعويض لباس هام شروع كردم با هاش دعوا كردن

دعئا مخون اين وري بود كه با يه دست همديگ رو ميزديم وهر كي دستش رو كنار ميكشيد بايد بيشترهر چي اون طرف ميگفت گوش ميكرد من بي اختيار دستم و كشيدم بنيامين كه تو اين بازي نميشد سرس رو كلاه گذاشت سريع گفت قفول نيست بايد به كولي بدي هرچي گفتم دادشم من خسته ام بيا و با يه جايزه قضيه رو حل كنيم قبول نكرد به اجبار سوار كولم كردمش و هواپيمات بازي ميكردم كه تقريبا سرو صدامون كل خونه رو برداشته بود كعه يه مامان اومد در اتاق باز كرد و يه نگاهي به جفت مون انداخت و گفت اينجا چه خبره ؟

منو بنيامين كه شوكه شده بوديم يه هم زمان زديم زير خنده .. مامانم گفت خدا يه عقل بهت بده بونا

 

****

 

صبح دنبال فلش هام گشتم آخه دوتا فلش داشتم يكي ش ستازه گرفته بودم ولي اون يكي يه مقدار ويروسي بود البته زياد مطمن نبودم كه ويروس داشته باشه هر چي گشتم پيداش نكردم كه آخر سر چشمم افتاد به هخمون فلش كه فك ميكردم ويروس داشت كه داشت اولش نميخواستم برش دارم كه يه هو يه فكر شيطاني به ذهنم خطور كرد فلش رو برداشتم و بعد يه آبي به صمرتم زدم وبعد از آماده كردن وسايلم صبحونه مختصري خوردم و رفتم سمت فرهنگ سرا

 

 

مشغول درس خوندن بودم كه ديدم بهار اومد سمتم و گفت بونا چي شد فلش رو آوردي راستي منم يه سري مطلب پيدا كردم كه منم گفتم بهار يه چيز بگم از طرز حرف زدنم فهميد چه خبره؟

دوباره چه نقشه اي براي اين جوجه خروس داري ؟

هيچي غفقط فلشي كه براش آوردم بهار فك كنم ويروسيه مطمن نيستم كه سالم باشه

بهار گفت بي خيال عيب نداره تا اون باشه تو مسالي كه بهش ربط نداره دخالت نكنه اگه سيستمش خراب شه چي؟ فوقش اسكن ميكنه راستش نميدوستم اون روز چم شده بود همش دوس داشتم اذيتش كنم وبعد به سمت بچه ها رفتم الهه و آرام نقشه رو به اون هاگفتيم واز اتفاقاتي كه تو اين چند روزع سرش آورده بودي م تعريف كرديم وخنديديم كه الهه كفت بچه ها چي چيزي ميگم ولي بين خودمون بمونه ما هم كه كنجكاو سر تا پا گوش كه اين ميخواد چي بگه ؟

 

اون روز كه شما كلاس داشتين رفته بودين من تازه وترد كتاب خونه شده بودم كه اين ج.جه خروس به من گير دادكه چرا كارتت رو نياوردي خلاصه بعد از كلي حهر وبحث ايشان رضاييت داده و مارا نيز شرمنده خوساخته و اجازه دادند كه ما از كتابخونه بمونم منم كه خيلي رفتارش بهم خورده بود تو ذهنم يه نقشه اي كشيدم كه بعد وقت ناهار رفتم كتابي رو مه براي تحقيق ام ميخواستم بگيرم تو دنهم هم آدامس بود كه ديدم نيست رفتم كنار صندليش و آدادمسرو چسبوندم بهش

رفتم بعد از رفتن

 

 

بعد از يه چند دقيقه اي كه دوباره براي كتاب اومده بودم پايين واقعا قيافه اش ديديني بود جا تون خالي حسابي عصبي بود وقتي كه خواستم كتاب رو بگيرم همش دنبال بهونه بود سرم دادبزنه

منم كاملا ريلكس كتاب رو گرفتم و اومدم ما كه ديگه از خنده رودبر شده بوديم

الهه گفت بچه ها يه چيز بگم منو نميزنيد بگو دوباره چه گندي زدي ؟

بچه ها فك كنم فهميده كه ما اون اذييت ميكنيم همه با يه حالتي نگاهش ميكرديم كه ديدم داره آب دهن شو با ترس قورت ميده گفت به خدا كار من نبود كه ما همه باهم گفتيم الهه ميكشيمت

 

ميگم كار من نبوده حدس ميزنم الهه راست شو بگو فك كنم كسي بهش گفته يا خود ش فهميده حتما تو تابلو بازي در آوردي

نه باور كن اين جوري نبوده كه من گفتم بگو پس چرا تو اين چند روزه به ما گير ميده ..

مگو فهميده مهم نيست اصلا به روي خودتون نياريد از اين به بعد ديكگه قضيه اذييت كردن منتفيه فقط خودم حالشو ميگيرم نميخوام كسي براش دردسر بشه

 

 

 

با بهار رفتيم پايين كه ديدم يه جوري به من زل زده كه انگگار تا حالا منو نديده نگاهش يه نگاه معمولي نبود به بهار گفتم بهار اين چشه چرا اين طوري نگاه ميكنه نميدونم

رفتيم پيشش و بعد از سلام دادن كه جواب سلاممون رو همچين گرم وصميمي جواب دادكه من تعجب كردم وبعد گفتم اينم فلشي كه خواسته بوديد راستي شرمنده كه بهتون زحمت داديم

خواهش ميكنم فقط ميشه بگيد اين فلش بابت چيه

مخم هنگ كرده بود نميدونستم چي بگم خودتون ديروز گفتيديد كه برا مون يه سري اطلاعاتي كه راجع به خانه خانه هاي طبابايي ها كه تو كاشان هست براون اطلاعات مياريد وراجع به يك سري آثار باستاني كه تو اين شهر هست

 

انگار تازه متوجه حرف هم شده بود ولي نگا هش يه نگاه مرموز بود فلش رو گرفت و معذرت خواهي كرد بابت اين كه فراموش كرده بود

 

بعد رو كرد و گفت خانوم دانش اگه اشكال نداره فردا بيا فلش تو بگير

از لهنش تعجب كردم اون هيچ وقت اين طوري حرف نميزد

 

 

كه بعد همين طور كه داشتيم ميرفتيم يه گفت يه لحظه خانوم ها

 

برگشتيم كه بهمون گفت كه فرهنگ سرا يه اردوي سفر به كاشان رو گذاشته گفتم بهتون بگم كه ديدم به دردتون ميخوره

منو بهار از ذوق مون رو پا بند نبوديم كه من گفتم ممنون از لطفتون خواهش ميكنم وظيفه بود با بهار به سمت سالن رفتيم

هنوز تو راه بودم داشتم ميا مدم فرهنگ سرا وميرفتم فلش رو از جوجه خروس ميگرفتم دل تو دلم نبود نميدونم براي چي ؟ تا حالا يه همچين حسي نداشتم ..

ولي از اين كه اذييتش كنم بدم نميامد ...

وارد فرهنگ سرا شدم هنوز بهار نيومده بود رفتم سمت امانات كتابخونه همين جور كه داشتم ميرفتم ديدم نيست خواستم برگردم كه يكي صدام كرد برگشتم ديدم از اتاقي كه كنار قسمت امانات بود اومدبيرون

قيافه اش معلوم بود عصبيه تو دلم گفتم خدايا خودت به خير بگذرون

هنوز حرفي نزده بودم كه يه هو با حالت عصبانيت رو كرد و بهم گفت

خانوم دانش ميدونيد چه بلايي سر من آورديد

همين تو ر بهت زده داشتم نگاهش ميكردم خانوم دانش فلش كه ديروز بهم داده بوديد ويروسي بود نزديك بود تمام اطلاعات تو سيستم ام پاك كنه به هر زوري كه بود نذاشتم بليي سر سيستمم بياد

نمدونم شما وقتي فلش مياورديد چكش نكرديد واقعا كه خانوم من قصدم لطف به شما بود ولي مثل اينكه شما جواب لطف ديگران رو اين طوري جواب ميديد ..

من كه ديگه نزديك بود بزنم زير گريه

با هر بدبختي بود جلوي خودم رو گرفتم كه گريه نكنم

 

تمتم اعتماد به نفس ام رو جمع كردم و گفتم ببخشيد آقاي شريفي من اصلا نميدونستم كه فلشم ويروسي بوده چون زياد ازش استفاده نميكنم

فكرش رو هم نميكردم كه ويروس داشته باشه

اون روز هم عجله داشتم يادم رفت چكش كنم منم آدم قدر نشناسي نيستم كه جواب لطف ديگران رو اين طوري بدم

 

من به شما حق ميدم ولي كار من از عمد نبود ديگه داشتم از اعصبانيت منفجر ميشدم كه گفتم لطف كنيد اون فلش من رو هم بديد ممنون از كمكتون خودم يه فكري ميكنم ..

 

انگار متوجه حرفم نشد يه گفت من اطلاعات رو براتون تو فلش ريختم ميتونيد ببريد پيرينتش رو بگيريد نگاهش يه معلوم بود يه نقشه اي داره ولي ته دلم خوشحال بودم براي اينكه حالش رو گرفته بودم ... ولي خيال باطل بود ...

 

منم در كمال آرامش فلش رو گرفتم و تشكري خشك كردم و رفتم سمت سالن چند ساعتي گذشت بهار امود رفتم پيشش و گفتم بهار چرا اينقدر دير اومدي معلومه كجاي تو ؟

بابا جان خواب مونده بودم چي شد فلش رو گرفتي

آره بهار فكرش رو هم نميكني چي شده ؟

 

فلشم ويروسي بود

نه دروغ

باور كن

من اصلا فكرش رو هم نميكردم ويروس داشته باشه چون من ازش زياد استفاده نيكردم

 

بهار - بيخيال چيزي نگفت

چرا اونقدر عصبي بود كه نگو فك ميكرد جواب لطفش رو اين طوري دادم فك نيكرد از قصد اين كاررو كردم بهار باور كن من خودم هم نميدونستم

 

اشكال نداره حالا سيستمش سالمه اره بابا

حقشه تا اون باشه كه رو اعصاب ما پياده روي نكنه

 

بهار بيا بريم اطلاعاتي رو كه ريخته تو اين فلش پيرينت بگريم

باشه

رفتيم كافي نت فلش رو وصل كرديم به سيستم هرچي گشتيم اطلاعتي رو كه ميخواستيم پيدا نكرديم

 

ديگه اعصابم خورد شده بود اون قدر عصبي بودم كه اگر جلوي روم بود آنچنان ميزدمش كه بچسبه به ديوار

 

با بهار با نا اميدي اومديم بيرون جفت مون عصبي بود

بهار بله

به روي خودت نيار انگار نه انگار

خودمون يه فكري ميكنيم باشه نميخوام فك كنه به خاطر اين اطلاعات قراره التماس اش كنيم

 

باشه فقط ازاين به بد با هاش كمتر حرف ميزنيم

راستي من چند تا كتاب ميشناسم كه ميتونه بهمون كمك كنه اون هارو بگيريم مشكلمون تا حدي حل ميشه

راستي بهار تا اردوي كاشان تقريبا يه 5روزي وقت داريم تا اون موقع خودمون دست به كار ميشيم

 

 

فعلا آتش بس تا بعدا حالش رو ميگيرم با بار رفتيم سمت امنات كتابهايي رو كه ميخواستيم رو گرفتيم

 

وبعد رو تابلوي اعلانات نوشته بود زمان ثبت نام از امروز شروع ميشه با مبلغ 10000تومان با بهار تصميم گرفتيم كه بريم ثبت نام كنيم رفتيم قسمت ثبت نام كه . ..

رفتم دفتر ثبت نام ديدم آقا مسول بثت نام هم هست بااكراه رفتيم داخل متوجه ورود ما شد و گفت كاري داشتيد اومديم براي ثبت نام اردوي كاشان مدارك مورد نياز همراهتون هست بله .

پول و يه برگه رضايت نامه رو بهش تحويل داديم و اسم مارو تو يه دفتر نوشت وگفت 5 روز ديگه ميريم و لوازم مورد نياز هم همراهتون باشه .

از اتاقش خارج شديم

كه به بهار گفتم اي واي بهار ديدي چي شد

يادم رفت ناهار باخودم بيارم اشكال نداره يه كاريش ميكنيم همين طور كه داشتيم با هم به سمت سالن يه هويكي صدام كرد برگشتم باورم نميشد مسعود بود با يه ظرف غذا كه تو دستش بود اومد كنارم و گفت اومدم خونه تون كه خاله گفت يادت رفته غذا بياري كه من گفتم بده من براش ميبرم .

تودلم ميگفتم اي كاش از خدا چيز ديگه اي ميخواستم .

ظرف غذا رو داددستم منم بودم اينكه نگاهش كنم ازش تشكري كردم و گفتم ممنون دستتون درد نكنه .

ميشد از طرز نفس كشيدنش عصبانيت اش رو فهميد

بدون هيچ حرفي رفت منو بهار بهم نگاهي كرديم و رفتيم سمت سالن درموردش حرفي نزديم چون دوست نداشتم راجع بهش چيزي بگم

 

بهار هم چيزي نگفت

 

مشغول خوردن غذا بوديم كه آرام اومد گفت بچه ها براي اردوي كاشان ثبت نام كرديد بله با اجازه شما

خوب پس جمع مون جمعه حسابي با بري بچ ميتركونبم

يه نگاهي بهش كردم وگفتم من كه پايه ام بهار هم به تطبعيت ازمن اون هم موافقت خوش رو اعلام كرد .

 

با بچه هاتصميم گرفتيم هركي يه چيزي بياره

كه قرار شد ناهار تو راه من بيارم بهار ميوه آرام تنقلات الهه هم چايي و ليوان به تعداد بچه ها بياره

 

با بچه ها تصميم گرفتيم براي سفر بريم يه كم خريد با بچه ها رفتيم سمت ميلاد نور

 

رفتيم سمت مغازه اي مانتو فروشي من يه مانتو قهوه اي كه روش دوتا جيب داشت و در كل طرح قشنگي رو داشت انتخاب كردم بهار هم يه مانتو ي طوسي رنگ برداشت كه يقه اش كار شده بود گرفت الهه هم يه مانمتو به رنگ آبي نفتي كه روش كارش بود و آرامم هم يه مانتو كرم برداشت با بچه ها پول ماتنو ها رو حساب كرديم و رفتيم شالو و بعد شلوار هم گرفتيم وبعد ازكلي خريد اومديم بريم سمت خونه رفتيم سمت تاكسي ها ماشين گرفتيم و به سمت خونه رفتيم توراه با بچه ها در حال حرف زدن بوديم كه الهه گفت بچه ها يه چيز

اين جوجه خروس از طرف فرهنگ سرا با خانوم زماني مسول شدن براي سفر كاشان

خانوم زماني ميشنا ختيمش دفعه اولي نبود كه باهاش بيرون ميرفتيم اهل گير دادن زيادي نبود در واقع با بچه ها راه مي آمد ولي جوجه خروس رو نميدونستيم تودلم گفتم هرجا ما ميريم اين هم بايد باشه ..

با بچه ها نقشه اي پياده كرديم راننده از تعجب مونده بود به ما چي بگه گفتيم الان ميگه خدا به داد اون بيچاره برسه ..

 

نقشه براين اساس شد كه هر وقت بهمون گير داد بريم پيش خانوم زماني و از اون اجازه بگيريم و بعدش هم اصلا به حرف هاي ا ون توجهي نكنيم اين طوري بهتر بود وبعد از گذشت نيم ساعتي به مقصد رسيدم كرايه رو هميشه عادت داشتيم وقتي جمعي ميرفتيم بيرون دونگي حساب مي كرديم بعد حساب كرايه ااز بچه ها خداحافظي كرديم بهار مسيرش بامن بو د ا لي و آرامم هم باهم هم مسير بودن از هم خداحافظي كرديم و رفتيم

 

 

تو راه من وبهار كلي سر به سر هم گذاشتيم و تا رسيديم خونه از هم خداحافظي كرديم و رفتم سمت خونه همين جور خوشحال شاد وخنودن در زدم و مامانم در رو باز كرد رفتم خونه تو دلم خوشحال بودم براي اينكه هم به تحقيق همون ميرسيديم وهم يه سفري بود

 

موضوع سفر رو به مامانم گفتم و اون هم قبول كرد البته به خاطر اين كه بهش قبلش نگفته بودم معذرت خواستم مامانم هم با يه نگاهي مهربون منو بخشيد من پريدم بغلش يه بوسش كردم كه همون لحظه بببام اودم وگفت پس من چي ؟

رو كردم به بابم سلام كردم گفتم حسودي ميكني خوب آدم حسوديش ميشه ديگه

پريدم بغل بابا و از لپش بوس كردم بابايي حسود بابم هم منوتو بغلش گرفت و بوسم كرد

 

 

رفتم اتاقم لباس هامو عوض كردم و داشتم درس هامو ميخوندم كه يه هو فكر ام رفت سمت اين جوجه خروس از كاري كه كرده بود حسابي دل خور بودم باورش برام سخت بود آخه اصلا بهش نميخورد كه يه همچين آدمي باشه كه ديگران رو سر كار بذاره

نميدونم چرا وقتي بهش فك ميكردم يه حس خوبي داشتم اولين پسري بود كه يه همچين حسي رو بهش داشتم وافقعا نميدونم براي چي ؟

 

ولي از طرفي از اذييت كردنش هم لذت ميبردم

 

تصميم گرفتم موضوع رو بايكي چون هر وقت هر اتفاقي كه ميافتاد من حتما به بابم ميگفتم با پدرم خيلي راحت بودم رفتم از اتاق هم پايين كه ديدم بابام نشسته تلويزيون نگاه ميكنه

 

رفتم پيشش و تا منو ديد گفت به به بونا خانوم چه خبر بابا

من كه هنوز مونده بودم از كجا شروع كنم

كه بهش نگاه ميكردم از نگاه من فهميد كه چيز رو ميخوام بهش بگم بابا تو ميخواي چيزي بگي؟

بله ميخوام با هاتون حرف بزنم گوش ميكنم دخترم تلويزيون رو خاموش كرد و امد نزديك ام نشست بگو بابايي

 

شروع كردم از سير تا پيلز ماجرا رو براش تعريف كردم . وقتي به قسمت اذييت ها و شيطوني هارسيد بابام از خنده رو در بر شده بود

 

 

بعد از تموم شد حرف هام بابام رو كرد و بهم گفت دخترم ازاين ااتفاقات پيش مياد ميدونم تو هم حق داري ولي بيش از اين ادامه نده و سعي كن زياد با هاش رخورد نكني خيالم راحت شده بود از اين كه موضوع رو با پدرم در ميون گذاشته بودم

بونا جان ميتونم از ت يه سوال بپرسم فقط راستش رو بگو مونده بودم ميخواد چي بگه

با مسود مشكلي داري ؟

نفس ام رو بيرون دادم وگفتم بله باهاش مشكل دارم

د خترم من قضيه رو مي دونم چون هم تو رو ميشناسم وهم مسعود رو به خاطر همين چيزي نگفتم ولي به تو هم حق ميدم كه ازش فراركني ولي دخترم يه جوري برخورد نكن كه به معناي بي حرمتي يا بي احترامي رو بده از شدت خجالت سرخ شده بود با به صداي كه از ته قنات در ميادگفتم

من بهش بي احترامي نكردم ميدون دخترم براي محكم كاري گفتم

چون راستش رو بهم گفتي فهميدم كه ميتونم به دخترم اعتمادكنم

اولش نخواستم كه كاري كنم يا حرفي بزنم

گفتم موضوع رو به خودت بگم ببينم خودت چي ميگي كه ديدم خودت اومدي يو گفتي اين برام مهم بود

تو دلم داشتن عروس ♫♪♥دانلود فیلم و سریال های جدید♥♪♫ ...

ما را در سایت ♫♪♥دانلود فیلم و سریال های جدید♥♪♫ دنبال می کنید

برچسب : جک های خفن"جک های جدید"جک رشتی"جک ترکی"جک قزوینیرمان های عاشقانه"رمان ای احساسی"رمان های کوتاه"رمان های بلند"رمان عاشقانه"جک های اصفهانی"اس ام اس های منانسبتی"اس ام اس های سرکاری"اس ام اس شبانه", نویسنده : ☼₰ϻόᶎдħḝᵯ₰☼ amoreza بازدید : 551 تاريخ : سه شنبه 15 مرداد 1392 ساعت: 0:34